موضوع انشا: آرزوهای من برای شهرم ما در شهرستان پاکدشت واقع در استان تهران زندگی میکنیم و سعی داریم که با تلاش به آرزو های خود برای آبادانی شهرمان کمک کنیم. ما بچه های شهرستان پاکدشت میخواهیم آرزو هایی را که داریم را به واقعیت تبدیل کنیم.حال برای شما آرزو هایمان را بیان میکنم: ۱-آرزو داریم که باشگاه های ورزشی و فرهنگی به صورت گروهی و انفرادی برای بالا رفتن سطح آمادگی جسمانی و روحی مردم بصورت رایگان احداث شود.۲-آرزو داریم که خیابان ها همیشه تمیز و بدون آلودگی باشند.۳-آرزو داریم که جوانان شهرستان ما بتوانند برای خود شغل و کسب و کار ایجاد کنند.۴-آرزو داریم که با تولد هر فرزند از خانواده یک نهال برای طبیعت نیز کاشته شود.۵-آرزو داریم که مردمی که تهی دست هستند بتوانند به سطح خوبی برسند و از زندگی لذت ببرند.۶-آرزو داریم که مدرسه های خوب و مجهزی داشته باشیم که بتوانیم دانش های خود را روز به روز بیشتر کنیم.۷-و در آخر آرزو داریم که علاوه بر شهرمان بتوانیم کشورمان هم آباد کنیم و برای ظهور آقا امام زمان (عج) که بزرگ ترین و والا ترین آرزو هاست دعا کنیم و به خداوند توکل داشته باشیم. به امید اینکه همه آرزو های خوب روزی به واقعیت تبدیل شوند. «باتشکر» کاری گروهی (فرشاد ده دله-محمد مهدی حیدری) - یازدهم انسانی ادامه مطلب, ...ادامه مطلب
موضوع: آرزوهای مادرانه آنروز که ساک به دست در چهارچوب در نگاهم کردی با خود گفتم رفتنش با خودش اما امدنش با خدا.تمامزندگیت و تمام ارزوهایت را در ساک دستیات جاداده بودی وبه خانهی بختتمیرفتی منهم مادربودم ارزوداشتم ارزو هایی از جنس سادگیوتکراربرای هرمادر دیگری ارزو داشتم پسرم پارهی تنم درلباس دامادی ببینم روی سرش نقلبپاشم و کِلبزنم و بگویمبالاخره پسرم اقاشد.ارزو داشتم وقتیپدر میشوی لبخندپدرانهات را ببینم.ارزو داشتم وقتی فرزندت صدایت میزندبابا و تو میگوییجانم را بشنوم.تو افتخارمن بودیدرهرلحظهی زندگیم امابا انتخابت شدی افتخار محله،شهر،دیار،کشور.باخود گفتم اگررفتودیگر نیامدمیگویم پسرم راه حسین(ع)رابرگزیدواگربرگشتمیگویم حسین(ع)حافظونگهدارپسرم بود.وقتی برای اولین بار دستت را گرفتم که اولین گامت رابرداری نمیدانستم پسرم قدم هایش درراه حسین(ع) است.تاچشم بهم زدم دست دردست هم مسیرمدرسهات را طی میکردیم انروز ارام درگوشت گفتم مراقب خودت باش،نمیدانستم پسرم قراراست مراقب راهحسین(ع)باشدبزرگترکه شدی وقتی تادم در بدرقهات میکردم میگفتی بعد از مدرسه به مسجد میروم انروزهم نمیدانسم پسرم قرار است دردشتکربلانماز عاشورا بخواند.روزیکه دیپلمترا گرفته بودی انگار نیمی از دنیا دردستانم بود.توبزرگ شده بودی و چه سریع پسربچهی من بزرگ شده بود.همه چیزخوببودتا اینکه انروز ظهر با برگهی اعزا,آرزوهای,مادرانه ...ادامه مطلب