نگارش دهم جانشین سازی با موضوع دلتنگی

ساخت وبلاگ

نگارش دهم جانشین سازی با موضوع دلتنگی

<strong>موضوع</strong> انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

روزهای پایانی عمرش را سپری میکرد . با عجله و دوان دوان وارد راهروی بیمارستان شدم و شماره ی اتاقش را از مسئول آن بخش پرسیدم . خودم هم نفهمیدم چگونه خود را به اتاقی که در آن بستری بود رساندم ، حس عجیبی داشتم ، گویی برای اولین بار می دیدمش. به آرامی در اتاق را باز کردم و وارد اتاق شدم . نگاهم که به بیمار روی تخت افتاد فکر کردم که اتاق را اشتباهی آمدم ، خواستم برگردم که صدایی از پشت صدایم کرد . خودش بود ، صدایش در ذهنم حکاکی شده بود . _ چه عجب! منتظره اومدنت بودم برگشتم و به چشمانش خیره شدم ، باورم نمیشد که روزی در چنین جایی و با این حال ببینمش. تن بی جان و خسته اش روی تخت افتاده بود ، هنوز هم مانند گذشته نگاهم میکرد . دیگر مویی در سرش نمانده بود ، چهره اش به کلی دگرگون شده بود . به سختی خودم را نگه داشته بودم که گریه ام نگیرد . اندکی جلوتر رفتم و روی صندلی کنار تختش نشستم . دلم میخواست تا صبح رو به رویش بنشینم و به چشمهای قهوه ای رنگش نگاه کنم . دلم میخواست دستم را لا به لای موهایش ببرم و نوازشش کنم ، اما مگر آن مریضی دیگر مویی هم برایش گذاشته بود . به پنجره خیره شده بود و رفت و آمده ماشین ها را تماشا میکرد ، لام تا کام حرف نمیزد. دستم را جلو بردم و دستانش را درون دستانم گرفتم و محکم فشردم . دستانش هنوز هم گرمای گذشته را داشت ، هنوز هم برایم تکیه گاهی امن بود . سرش را برگرداند و به چشمهایم خیره شد . اما نگاهش مثل قبل نبود. تحقیرآمیز و طلبکارانه بود . _ اومدی ناتوانیمو ببینی ؟ اومدی ببینی بعد تو چه جوری شدم ؟ خیلی وقته منتظره اومدنتم فکر کردم فراموشم کردی!!! پوزخندی زد!!!! با حرفهایش دیگر نتوانستم جلوی خود را بگیرم . قطره های اشک روی گونه ام جاری شد . به صورتش خیره شدم ، صورتش دیگر جذابیت و سرحالی گذشته را نداشت . از کت و کول افتاده بود . چند دقیقه ای که گذشت دستانش را از دستانم کشید و به سمت کت مشگی رنگ آویزان در کنار تخت برد . پاکت سیگارش را از درون جیب کت بیرون آورد . خواست جعبه اش را باز کند که جعبه را از دستش کشیدم . + گفته بودی دیگه سیگار نمیکشی! _ توام گفته بودی که ترکم نمیکنی! با شنیدن حرفهایش دست و پاهایم سست شد ، پاکت سیگار از دستم افتاد و اشک روی گونه هایم جاری شد . کیفم را برداشتم و به سرعت از اتاق خارج شدم . دلم میخواست همان لحظه با شنیدن حرفهایش بمیرم . ولی خب حق داشت ، زجرش داده بودم . دقیقا پانزده روز بعد از همان روز ملاقات برادرش با من تماس گرفت و خبر فوتش را به من داد . باورم نبود رفتنش را!!! همیشه با خود میگفتم با اینکه کنارم ندارمش ولی بودنش در این دنیا برایم قوت قلب است . اما حال او رفته و من ماندم کوهی از خاطرات و حرف های نگفته آن روز . من مانده ام و سنگ قبر سردش. حال من از او گله دارم که چرا دستم را در این دنیا رها کرد؟ دلتنگی بد دردی است. آدم را دیوانه میکند ، دلتنگی آدمی را سرگشته و حیران این خیابان ها میکند . آری!!!! دلتنگی آدم را عاشق تر از پیش میکند. و حال من مانده ام و دلتنگی. دلتنگ صدایش، چشمانش، صورتش و دستان گرمش. من مانده ام و حرف های نگفته ی آن روزم که دارد ذره ذره آبم میکند. من مانده ام و اتاقی سرد و تاریک و دیوارهایی که پر است از جای مشت هایم از سره دلتنگی!!!! [enshay.blog.ir]

نویسنده: لیلی محمدزاده میمندی دبیرستان امامت تهران دبیر: سرکار خانم مهتاب

انشا با موضوع مقایسه برخاستن از خواب در روستا با شهر...
ما را در سایت انشا با موضوع مقایسه برخاستن از خواب در روستا با شهر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6enshay5 بازدید : 291 تاريخ : يکشنبه 7 بهمن 1397 ساعت: 0:32