نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به یک دوست

ساخت وبلاگ

نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به یک دوست

<strong>موضوع</strong> انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

یکی بود یکی نبود نامه ام اهل جدایی بود نامه با مضمون باران بود نامه ام بهانه های اشک الودم بود سلام چای پاییزی. سلام تک بیت سروده هایم سلام خاموشی شوق پرواز م سلام گلایل زیبای من، نامه ام هرگز بدست تو نمیرسد اما به خیالم میرسد به خیالی که به تو میرسد اسطوره خیالی ام. تو شوق شکفتن را به من آموختی تو یادم دادی پرواز خودش یک معجزه است تو گفتی شوق پروزام را چگونه بسرایم اما تا من مصرع اول رانوشتم قلم خشک‌شد تا جای خالی ات را دید تک‌مصرع شعرم میان انبوه کلمات پنهان شد و کاغدی که صورتش از درد جمع شد اه ای همسفر پاییز یلدا هم نتوانست ۶۰ ثانیه بیشتر تورا نگه دارد اه اگر میشد شعرم را تمام میکردم و میرفتی حیف حیف که سرمای زمستان تورا سرد کرد و مرا به هوای بهار دیگرخواباند . حالا چه نامه بنویسم چه تومار نه من دوباره شکفته میشوم نه تو معجزه میکنی این اخرین نوشته من قبل از خواب زمستانی است.

نویسنده: مرضیه طالبی امینی دبیر: خانم امیدی دبیرستان: فاطمه الزهرا، قزوین

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به یک دوست

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

مدت هاست که برایت می نویسم. دیگر حتی آن فروشنده ای که خودکارهای آبی ام را از آنجا می خرم هم مرا می شناسد. یادم است که می گفتی به نظرت دو دسته از انسان ها در دنیا آزار دهنده اند: آن هایی که در هرکاری سرک می شکند و آن هایی که مدام از مشکلات می نالند! بارانِ عزیزم خوشحالم که تو آن فروشنده را ملاقات نکردی! او جزء دسته ی اول است. هربار که می پرسد بالاخره موفق به فرستادن نامه شدی یا نه من لبخند می زنم و به بهانه ی اینکه سرم شلوغ است یا خودکارهایم را گم کرده ام از آنجا فرار می کنم. شاید تنها مزیت نامه نوشتن برایت و ترس از فرستادنش ان بود که حداقل در یک چیز مهارت پیدا کردم. نمی دانم معیار آدم های دیگر برای نویسنده ی خوب بودن چیست اما من اگر در کاری سرعتم زیاد باشد و بی درنگ آن را انجام دهم، احساس می کنم نویسنده ای در حد چارلز بوکوفوسکی هستم! می دانم احمقانه است! گاهی فکر می کنم تو چطور توانستی مرا تحمل کنی؟ چطور توانستی مرا بیشتر از آنچه از خودم متنفرم دوست بداری؟ و می دانم اگر اینجا بودی و این حرفاهایم را می شنیدی نگران می شدی و می گفتی باید یک جا برایت در تیمارستان پیدا کنم و من برای آنکه نشان دهم دختر شادی هستم با صدایی بلند می خندیدم. می دانم هنوز هم از دست من دلخوری، وقتی خواستی برای آخرین بار ملاقاتم کنی گفتم که در شهر نیستم دروغ نگفتم! آنقدر گریه کردم بودم که دیگر حضورم را در این جهان حس نمی کردم چه برسد به شهر به این کوچکی! تا آن روز نفهمیده بودم که چقدر برایم بارزشی! نه آنکه تا آنروز برایم مهم نبودی، نه! انسان موجودی است که به همه چیز سریع عادت می کند و ترس رهایی از آن عادت آزارش می دهد. هرکسی هم جای من بود به جای ترس از جدا شدن و از بین رفتن دوستی هایش ترجیح می داد به صدای خنده ها گوش کند. باران! دلم تنگت است! کاش می توانستی صدایم را بشنوی و بدانی چقدر درد درونش نهفته است. ولی نه همان بهتر که نمی شنوی ! دقیقا شبیه همان آدم های منفی نگر شدم. همان هایی که بدت می امد و اگر صدایم هم اکنون با همین بعض از رادیو پخش می شد قطعا با عجله صدا را کم می کردی. شاید در این سال ها عوض شده باشی و صدای رادیو را زیاد کنی. نمی دانم.! ولی باران خواهش می کنم عوض نشو! من هنوز دلتنگ آن دختریم که مرا به خاطر خودم دوست داشت! هوگو میگوید: «بزرگترین خوشبختی این است که مارا به خاطر خودمان و به خاطر آنچه که واقعا هستیم دوست بدارند!» در آن روزهای سرد زندگی ام مرا خوشبخت ترین کرده بودی کاری که هیچکس نتوانست انجام دهد. باران رفته ای و من مانده ام. با مردم لاف زنی که حرف هایشان تضاد عجیبی با کارهایشان دارد. برای همین ترجیح می دهم به جای ماندن در این جامعه و سپری کردن روزهایم با این آدم ها  در اتاقم کنار عکس هایمان به خواب بروم. آری این هم رنج آور است! اما وقتی در بین مردمم هیچ چیز را حس نمی کنم. همه چیز سیاه است. ولی در کنار عکس هایمان حداقل می دانم که چشمانی وجود دارد! آن هارا حس میکنم! نوازش اشک هایم مدام آن ها را به من یادآوری می کنند. می دانی که من اهل شعر نبودم ولی وقتی که رفتی مجبور شدم همه چیز را امتحان کنم و خودم رو سرگرم سازم. چون فکر می کردم اگر خودم را مشغول کاری کنم دیگر وقت فکر کردن به تورا نخواهم داشت و چقدر اشتباه بود این اندیشه ی من.بگذریم .! فروغ حال مرا خوب فهمیده است: «دلم گرفته است دلم گرفته است به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب می کشم چراغ های رابطه تاریکند چراغ های رابطه تاریکند کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی ست.»  "فروغ فرخزاد" می گویند در نامه ها باید خبر های خوش را نوشت!ولی من چه خوشیِ دارم بی تو؟! مطمئن نیستم!شاید این بار هم کاغذم را مچاله کنم و شاید هم در این هوای سرد بی تو و با نامه ای برای تو به سمت اداره پست قدم بردارم.

نویسنده: سیده سحرِ کاشی الحسینی دبیر:سرکار خانمِ شیخ رودی دبیرستان: خیر قاسمی، مشهد

انشا با موضوع مقایسه برخاستن از خواب در روستا با شهر...
ما را در سایت انشا با موضوع مقایسه برخاستن از خواب در روستا با شهر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6enshay5 بازدید : 732 تاريخ : يکشنبه 7 بهمن 1397 ساعت: 0:32